♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم و به سمتِ پایانِ خودمان می رویم
حواسمان اما نیست ! دل می شکنیم ، قضاوت می کنیم ، عذابِ جانِ هم می شویم و خودمان و دیگران را برایِ بیهوده ترین مسائل و چیزها می رنجانیم
مایی که قرار نیست بمانیم
مایی که به جرمِ میوه ی ممنوعه ای که نباید می خوردیم ، تبعیدمان کردند
از جایی که ندیده ایم
به جایی که نخواهیم ماند
و در زمانی که نمی دانیم
کاش کمی بیشتر حواسمان به هم باشد
ما اینجا به غیر از خودمان
و خدایِ نادیده
هیچکس را نداریم